در جست و جوی حقیقت



بسم الله الرحمن الرحیم


اون یه نفری بود که توی پست قبلی گفتم بعدا درباره ش می نویسم، دکتری بودن که وبلاگ صهبای صهبا رو داشتن.


همون زمانی که تو وبشون می نوشتن، یه بار باهاشون درباره طب سنتی م کرده بودم. و بعد که بحث تهران شد و خونه و اینا خیلی بهم لطف داشتن، مخصوصا اقای دکتر.


عصر روز دومی که اومده بودم تهران آقای دکتر تلفن زدن که چه کار کردی؟ گفتم دیروز ثبت نام بود. گفتن مجردی اومدی؟ گفتم بله و خوابگاه متأهلی ندادن و دنبال خونه می گردم. آقای دکترم نه گذاشتن و نه برداشتن. گفتن یه شب بیاین پیش ما! خلاصه اصرار کردن و آدرس دانشگاهشونو دادن. منم یه شب همون هفته اول رفتم و پیداشون کردم و با هم رفتیم محل ستشون به صرف شام! حدودا شمال شرقی تهران. و در عین حال خیلی ساده. سفره ی روی زمین و شام هم که استانبولی و زیتون و خیلی بی تکلف و راحت. نوشیدنی هم که عصاره انار.


سر شام بحث اربعین رو با دکتر صهبا و آقای دکتر پیش کشیدیم. اینکه آقایونی که همسرانشون عذر دارن، تنهایی برن یا نه. مثلا اینکه من بچه م 4 ماهشه و نمی تونم با خانمم برم، به نیابت از خانم و حانیه برم کربلا یا بمونم کنارشون یا هر سناریوی دیگه ای. و قضیه استخاره ای که کردیم و بد اومد و تنهایی و درد فراق از همسفر و حانیه رو براشون گفتم.


گفتیم و گفتیم و گفتیم. شنیدیم و شنیدیم و شنیدیم.

تهش انگار نتیجه این شد که این رفتن و نرفتن به شرایط هر کس مربوط میشه و کسی نمیتونه برای دیگران اظهار نظر کنه. ولی مهمتر از رفتن و نرفتن در آینده اینه که ما سلوک همسرانه خودمونو در زمان حال در راه امام حسین پیش ببریم.

گفتن مثلا طبیعیه که بعضی از خانم های باردار حال جسمیشون مناسب رفتن نباشه. حالا تصور کنین تو همین شرایط یه خانم باردار از این طرف تو دل خودش از شوهرش دل می کَنه و مدام بهش میگه تو رو خدا تو برو به جای من و بچه. از اون طرف شوهرش به خاطر خونواده ش از کربلا رفتن دل می کَنه و مدام میگه امکان نداره تنهات بذارم. از این طرف یه نفر داره با عواطفش می جنگه و شوهرشو می فرسته برای جهاد. از اون طرف شوهرش به خاطر اون از بالاترین میل قلبیش میگذره و میگه من وظیفه م یه جای دیگه و یه چیز دیگه ست و از این نرفتن داره میسوزه و آب میشه. حالا تو این شرایط دیگه مهم نیست ما بریم یا نریم. الان ما داریم کنار همدیگه و با این شرایطمون تو وجود امام حسین آب میشیم و میسوزیم. مسئله اینه که مؤمن تو زمان حال زندگی می کنه.

آینده اگه روزی بود یکی یا هر دومون می ریم. اگه هم روزی نبود، نمی ریم. هر چی خدا بخواد.


خیلی صحبتای خوبی شد. جای همتون خالی. شب هم با اقای دکتر رفتیم توی پارکشون یه تابی زدیم و کلی از مسائل فلسفی و رزق و اینا حرف زدیم. دکتر صهبا یه طرف، انصافا اقای دکتر هم یه طرف. خود اون صحبتا رو هم اگه یه موقع حالشو داشتم مینویسم براتون :)


+ توی تابستون و اون اولین دفعاتی که با دکتر صهبا بحث طب سنتی و اینا رو مطرح کردم، ازم پرسیدن به نظرت فارغ از تخصصی که به دست میاری، میزان اثرگذاری یه پزشک طب سنتی بر جامعه اطرافش بیشتره یا یه جراح مغز و اعصاب؟ بهشون گفتم فارغ از تخصص، هر چی تقوامون بیشتر باشه، بیشتر بر جامعه اثرگذاریم.

توی این هستیِ نظام مند، هرچی بیشتر خودمونو تو چرخ دنده های هستی چفت کنیم و از قوانینِ حِکمی اش تبعیت کنیم، برداشتمون هم بیشتر میشه.

اصلا سنت خدا اینطوریه که بعضی نتایج رو توی بعضی چیزهایی قرار داده ولی مردم جای دیگه دنبالش میگردن. مثه اینجا که اثر گذاری توی تقواس، نه شان اجتماعی.


بسم الله الرحمن الرحیم


1.عین.

دانشکده ما جدا از خود دانشگاه تهرانه. با امیرسجاد وعده کرده بودم و وعده نهایی مون شد ایستگاه مترو تاتر شهر.

یکم فرصت داشتم و گفتم یه تابی اطراف بزنم. از میدون فلسطین رفتم سمت میدون انقلاب. یه بار رفتم و یه بار برگشتم. دوتا چیز خیلی توجهم رو جلب کرد که اطراف دانشگاه تهران به چشم میخورد و اصفهان کمتر بود

یکی دست فروش ها

یکی خواهر و برادرها !

کلا که راجع به وضعیت پوشش اون طرفا چیزی نگیم و سمت ایستگاه تاتر شهر هم که کلا نریم :)

چقدر دلم گرفت از این شهر و آدماش.


2.عین.

به جهت اینکه کارای فارغ التحصیلی اصفهان هنوز تموم نشده بود، تهران بهم شماره دانشجویی ندادن. و این یعنی خداحافظ خوابگاه! خداحافظ غذای دانشگاه! و خداحافظ سایر امکانات !

با چانه زنی هایی که با اموزش و رییس دانشکده انجام شد، در اخرین لحظات وقت اداری اجازه دادن چند شبی رو که هستم توی پاویون و نماز خونه ی همونجا بمونم و هماهنگی هاش با حراست انجام شد.

نگهبان اون شب هم آقا رضا بود :)

ظهر رفتم و خودمو بهش نشون دادم و حال و احوال کردیم. شبش با امیرسجاد قرار گذاشته بودم بریم یه تابی بزنیم. برای هماهنگی ورود و خروج به رضا که گفتم، با همون ته لهجه ی شیرین کردی اش گفت: ببین، من کاری به بقیه نگهابانا ندارم. من سیستم خودمو دارم. تا ساعت 11 شب توی ساختمون گشت میزنم بعدش هم تا دو، دو و نیم بیدارم و بعد کم کم میرم توی چرت. پا نشی زود بیای ها. قشنگ گشت هات رو بزن و راحت باش. بعد هم دستمو گرفت و برد توی ساختمون چرخوند که:

اینجا وای فای بهتر انتن میده، و یوزر و پسوورد اکانت خودشو بهم داد

اینجا وقتایی که کسی توی ساختمان نیست میتونی بری حمام

اینجا ابدارخونس هر موقع خواستی بیام در رو برات باز کنم

 و


شب که از بیرون برگشتم، حدودای ساعت 10، گفت پس چرا انقدر زود اومدی، قشنگ میرفتی میگشتی!

موقع برگشت، یکم انگور گرفته بودم که باهم بخوریم. شستم و بردم توی اتاقشون. تا بهش تعارف کردم گفت نمیخوره. بعد برام از رژیمی که گرفته بود گفت و از دکتر کریمی (یکی از اساتید) که با ماساژ یه سری نقاط کف پا، کمر دردش رو خوب کرده بود!

در اولین برخورد. بدون اینکه قبلا همو دیده باشیم. الحق که برادری رو در حقم تموم کرد.

پس توی تهران هم از این اعجوبه ها پیدا میشه! جانم.


1.میم.

با صادق وعده کردم همدیگه رو ببینیم. سرِ خیابون کارگر اومد دنبالم و رفتیم پل طبیعت و طالقانی و دوتا فلافل کثیف زدیم بر بدن :) اما چیزی که میخواستم بگم فاجعه ی ترافیک و شلوغی بود. وای که دیوانه شدم ! تهران فک کنم کلا چیزی به نام خیابون نداره. یا اتوبانه،یا یه مشت کوچه ی باریکِ پیچ در پیچ!

یادمه یه بار که با همسفر اومده بودیم میگفت کلاهم تهران بیافته هم نمیام بردارم. حالا بیچاره شوهرش افتاده اونجا :)

ادم یه خروجی رو اشتباه بره نیم ساعت مسیرش فرق میکنه. تازه اگه تو طرح نیافته و جریمه نشه!

اون از با ماشین بیرون رفتن. پیاده هم که دیگه هیچی. خدا رو شکر همه با هم در اوج صمیمیت ان! نه بالا رو میشه نگاه کرد و نه پایین رو. روبرو هم که دیگه بدتر از بقیه ی جاها.

چقدر دلم گرفت از این شهر و آدماش.


2.لام.

نگهبان روزِ دوم داش مهدی بود. چقدر دوست داشتنی بود این پسر. عصر که شد و تنها شدیم پرسید متولد چندی؟ گفتم فلان. گفت الان یعنی پزشک عمومی شدی؟ گفتم اره. گفت پس معلومه خیلی درس خونی، یه چیزی بپرسم؟ گفتم بفرما. گفت: حیف نبود اومدی طب سنتی؟ قشنگ میرفتی جراحی . داخلی . یه چیز دیگه! که یکم از دلایلم براش گفتم. بعد خودش گفت البته من قبلا اصلا اعتقادی بهش نداشتم اما الان ایمان دارم بهش. و علتش رو گفت که یک ماه دل درد داشته و خوب نمیشده. بعد با دو روز مصرف دارو های تجویزی یکی از اساتید بل کل خوب شده. اما همه اینا روگفتم که اینو بگم: گفت داروی دکتر کریمی رو که خوردم، یه دفعه خوب شدم. البته خدا خوبم کردا. دکتر کریمی هم واسطه بود. خدا اونو واسطه کرد منو خوب کنه. بعد از ماه صفر گفت و صدقه و . بماند! فکر نمیکردم تهران همچین ادمایی هم داشته باشه. یک نفر نگهبان با تحصیلات فوق دیپلم و این سطح از درک معارف.

پس توی تهران هم از این اعجوبه هایی پیدا میشه! جانم.


1.راء.

بهش گفتم ممکنه خوابگاه متاهلی بهمون ندن. کجا برم دنبال خونه؟ گفت محلش برات مهمه؟ اول گفتم نه. بعد نواب رو پیشنهاد داد. گفتم خب امنیتش برام مهمه. بالاخره صبح تا عصر خونه نیستم. گفت پس نواب فایده نداره. اونجا بیشتر محله ی . فا بگذریم

از قیمت خونه هم براتون نگم که دیگه هیچی. یه واحد کوچیک 50متری رو 115 میلیون تومن رهن میگفت. تازه این ارزونش بود :)  تازه تر یه همسایه هم اشانتیون داشت که یک عدد سگ که چه عرض کنم، خرس تو خونه نگه میداشت !

بگذریم . 

چقدر دلم گرفت از این شهر و آدماش.


2.یاء.

ظهر روز دوم اومدم برای ناهار برم بیرون، به مهدی گفتم میرم و میام، بعدش هم میخوام برم دنبال خونه. که یکم راجع به محله ها حرف زدیم. بعد یکی دیگه رو صدا زد بیاد تا با اونم م کنیم اومد و خودشو معرفی کرد و گفت مثلا فلان قسمت دانشکده اس. بهش که گفتم میخوام برم خونه ببینم، گفت وایسا من ساعت 3:30 که خروج زدم

، باهم میریم. از اون اصرار و از من انکار. و اقا جدی جدی اومد!

کلی رفتیم و یه جای نسبتا مناسب پیدا کردیم. بیعانه گذاشتیم تا صاحبخونه هم بعدا بیاد. بعد اومد و منو سوار اتوبوس کرد و خودش رفت!

ما تا حالا همو دیده بودیم؟ نه والا!

اخه کی میاد همچین کاری بکنه؟

پس توی تهرانم از این اعجوبه ها پیدا میشه! جانم.


+ من راجع به سیطره ی ولایت حضرت عبدالعظیم روی شهر تهران شنیده بودم. اما ندیده بودم. اما دیدم!


این که اطراف مون رو چطوری ببینیم هم خیلی به خودمون بستگی داره. چیشو دوست داریم ببینیم؟

چه مدلی؟ 2. علوی یا 1. .


+وقتی خونه ام ترجیح میدم کمتر برای مطلب نوشتن وقت بذارم و اخر هفته ها رو ازاد کنم.


+ یه اشنا هم دیدم که بعدا میگم کی بود!


بسم الله الرحمن الرحیم



عین.

تو راه برگشتن از مشهد بودیم. سر راه یه جا وایسادیم ناهار رو خوردیم. به سمت ماشین که میومدیم دوباره سایت سنجش رو چک کردم. گفته بودن نتایج رو ساعت 6 عصر می زنن اما مگه کارمندا تا اون ساعت سر کارن؟! اون موقع ساعت 3 بعد از ظهر بود. سایت که باز شد دیدم بـــــله ! لینک اعلام نتایج رو گذاشتن. یکم از همسفر و بقیه فاصله گرفتم و کم کم اطلاعات رو وارد کردم تا برم نتیجه رو ببینم. و دیدم. سایت رو روی صفحه گوشی باز گذاشتم و صفحه رو زوم کردم روی اسم خودم بدون این که نتیجه معلوم باشه. صفحه رو خاموش کردم و رفتم سوار ماشین شدم. بقیه هم اماده رفتن بودن. گوشی رو دادم دست همسفر و گفتم ببین پیام چی اومده. اول سکوت ماشین رو پر کرد و بعد ناگهان : همســــــــــــــــــــــــر ! همســــــــــــــر !
برگشتم عقب و نگاهش کردم و گفتم جانم؟(1)
گفت همونی که می خواستی بود !
گفتم اره !

پرید پایین و رفت پیش اون یکی ماشین. پدر خانم و اینا پیاده شدن و اومدن دست و رو بوسی و تبریک.
وقتی راه افتادیم گفت: یه سوالی بپرسم راستش رو میگی؟
طبق معمول گفتم: اگه جواب بدم، راستش رو میگم!
گفت الان چه حسی داری؟



لام.
همسفر گفت به کیا گفتی؟
گفتم هیشکی !
گفت یعنی به علی آقا (داداشم) و امیرسجاد ( اون یکی داداشم) نگفتی؟(2) گفتم نه !
گفت ای بی ذوق !
منم رفتم دوباره توی سایت و از نتیجه اسکرین شات گرفتم و فرستادم برای جفتشون.

با امیرسجاد که صحبت می کردم داستان اعلام نتیجه رو براش گفتم. گفتم و گفتم تا رسیدم به اونجایی که همسفر پرسید؟ الان چه حسی داری؟
بهش گفتم فک می کنی چی جواب همسفر رو دادم؟
گفت معلومه: هیچی!
گفتم زدی تو خال :) البته با اندکی کمونه :)
پرسید الان خوشحالی؟ گفتم همون اندازه ای که اگه دفترچه اعزام به سیستان و بلوچستان رو میذاشتن کف دستم!
چشماش بنده خدا چارتا شد !
یه بار دیگه توی راه پرسید: جدی چه حسی داری؟ گفتم هیچی ! گفت یعنی خوشحال نیستی؟ گفتم چرا. اما قبول نمی شدم هم همینقدر خوشحال می شدم. اعزام به سربازی هم همینقدر !



یاء.
دور هم نشسته بودیم. می گفتیم کاش حاج اقا هر هفته نیاد تا بشه به جاش بیشتر با هم گپ بزنیم :)
گفتیم و گفتیم و گفتیم. شنیدیم و شنیدیم و شنیدیم.
از دکترا هایی که قبول شده بودیم و شرایط دانشگاه هامون و استعداد درخشان و سربازی و خوابگاه و بقیش.
گفتم یادته اون روز با هم یک صدا گفتیم نسبت به دکتری هایی که قبول شدیم هیچ حسی نداریم؟
گفت اره
گفتم واقعا همینطوره ها. اما نمی دونم وقتی چرا یکی ازم میپرسه چی قبول شدی و منم جوابش رو میدم، انگار که ته دلم خوشحال میشم و قند اب میشه. که اره. قبول شدم. تخصص طب سنتی دانشگاه تهران قبول شدم.
جالب بود که اونم حرفم رو در مورد خودش تایید کرد. که چقدر انگار بعضی موقع ها توی توهمیم. که چقدر هنوز آب ندیدیم، اما شناگر های قابلی هستیم، در دریای لشکر جهل.

الان که این روحیات خودم رو کشف کردم به این فکر می کنم که واقعا برام با سربازی فرقی نمیکرد. یعنی برای یه روستای دور افتاده هم همینقدر ذوق دارم. حتی الان که دیگه بعیده اونجاها برم.

نمی دونم اگه تو شرایطش قرار بگیرم هم بازم ذوق دارم یا نه. کاش داشته باشم. کاش . چقدر ایمانم ضعیفه .
از ایمان ضعیفمون گفتیم و راهی که داریم که بریم. از راه طولانی مون گفتیم و سر عت کممون. از سرعت کممون گفتیم و زاده و توشه ی اندکی که جمع کردیم.


علی علیه السلام: آه. من قلۀ ااد و طول الطریق .




(1) به علت وجود حانیه ی کوچولو، همسفر توی ماشین صندلی عقب میشینه. خدا خیرش بده.
(2) من فقط یه خواهر تنی دارم.

بسم الله الرحمن الرحیم


از وقتی سوار ماشین شدیم دیدم اخماش توی همه و یه گارد خاصی داره. همسفر رو میگم. چهره ی گرفتش نشون میداد که توی مهمونی از یه چیزی ناراحت شده. مسیر خیلی مساعد نبود تا گره ی دلش رو باز کنم و صبر کردم تا رسیدیم خونه.

هرچی پرسیدم چی شده نگفت. مثل همه ی خانم ها که نمیگن. منم هی اصرار کردم. مثل همه ی مردا که اصرار میکنن تا عقده ی دل همسفرشون رو باز کنن.  باید اصرار کنیم و بپرسیم. اصرار کردم. رها نکردم تا گفت.


گفت که تحمل وضعیت خونوادم براش سخت شده. که نمیدونه بچمون قراره چطوری توی این محیط بزرگ بشه. که چرا خاله با یه بلوز نصف آستین و بدون روسری اومده توی جمع جلو نامحرم ها. که چرا همه بلوز شلواری شدن. که چرا و چرا و چرا. که فرق اون که چادر سر میکنه با کسی که انقدر حجابش بده پس چیه؟

اون میگفت و من سر ت میدادم.

اون میگفت و من دستش رو توی دستم فشار میدادم.

اون میگفت و من همدلی میکردم و جواب نمیدادم.

گفت تا خالی شد.

آخر هم گفت دلش میخواد راجع به قضاوت خدا بین خودِ چادریش، و اونای بی حجاب بدونه. فرق جایگاهشون و اینا.


حرفاش که تموم شد و آروم شد، بعد از تایید حرفاش که منم از این قضیه ناراحتم، گفتم که یکم جاده خاکی زدی.

تعجب کرد.


گفتم قبول که اونا، "این" عملشون اشتباهه، مگه میشه به خاطر یه عمل اشتباه نسخه یکی رو پیچید؟

مگه قضاوت بر اساس عمله؟


گفت: قاعدتا باید بر اساس عمل باشه!

گفتم: یعنی دو نفر که نماز میخونن عملشون مثل همه؟

بیا فرض کنیم یکی شون توی یه خانواده مذهبی بزرگ شده، یکی توی یه خانواده معاند با مذهب؛ بازم مثل همن؟


از ملاک ارزیابی قران براش گفتم و ارزش "سعی" در مقابلِ بی ارزشیِ صرفِ "داشته" یا "عمل"

این که نه خونواده و اعتقاداتی که از خونوادمون به ارث بردیم، نه هوش و استعدادی که خدا بهمون داده و نه هیچ کدوم از داشته هامون که خدا بهمون داده ملاک ارزش گذاری نیست.

این که عملی که انجام میدیم، نمازی که میخونیم، روزه ای که میگیریم، زیارتی که می کنیم، احسان و سخاوتی که ازمون بروز میدیم، به خودی خود ملاک ارزش گذاری نیست.

این که مقایسه ی این دوتاس که مهمه. این که خدا چی بهمون داده و ما چکارش کردیم. مثلا منی که تو خونواده مذهبی بزرگ شدم هنر نمیکنم نمازم رو اول وقت میخونم، اونی هنر میکنه که تو خونواده مذهبی بزرگ نشده و همین عمل من رو داره.


یکم گیج شد.


میدونید چیه، حرفای ما آدما چون خودمون تشتت داریم گیج کننده اس!

حرفای اون که واحدِ احده چون وحدت داره جمع کنندس.

برای همین داستان قضاوت امیرالمومنین راجع به چند نفر که یک عمل واحد () رو انجام داده بودن ولی حکم هاشون فرق میکرد رو تعریف کردم (کلیک)


خیلی به دلش چسبید.

چهره ی عبوسش شکفته شد.


بسم الله الرحمن الرحیم


میگفت اعصابش از دست همسرش خیلی خورده. عصبانیِ عصبانی. به همسرش چیزی نمیگفتا ولی خیلی بد خلق شده بود توی خونه، آستانه تحریکش اومده بود پایین. تو دلش هم تا دلت بخواد هر حرفی رو که نمیتونست به زبون بیاره، اونجا چون انگار کسی نمیشنیدش خودشو تخلیه میکرد.

یک ماه بعدش هم اگه سر یه قضیه ای ناراحت میشد توی دلش دوباره قیدبک میزد به قبل و خاطرات قبلش ناخواسته یادآور میشد براش.

شاید خودش هم خیلی نمیخواستا، اما میشد.

البته اصلاح کنم.

نمیدونم خودش توی باطنش واقعا دلش "میخواست" که این خاطرات یادآوری بشه و گر بگیره یا دلش "نمیخواست"


این مقدمه رو گفتم که برسم سر اصل حرفم.

 

درسته که خیلی از مشکلاتی که ما داریم، ریشه اش توی نا خودآگاه ماس، اما یه سری هاش رو خودمون انگار به عمد فرستادیمش اونجا، تا هم اذیت بشیم و هم نتونیم رفعش کنیم.


میدونین، یه موقع هست، یه نفر میاد به من یه طعنه ای میزنه، سرزنشی میکنه و میره. من یه هفته درگیر حرفش میشم و قاعدتا بعدِ یه هفته باید فراموشم بشه. اما چند سال بعد میبینم هنوز اون حرفش داره توی سرم میتابه و به هرکی میرسم میگم فلانی منو سرزنش کرد.
در اصل این "خودِ منم" که دارم خودمو رنج میدم. فلانی دیگه در کار نیست. این خودِ منم که دارم روی زخمم نمک میپاشم و بعدش داد و هوار میزنم و از بدیِ روزگار ناله میکنم.


انگار که من توی ناخودآگاهم واقعا دلم نمیخواد این قضیه رو فراموش کنم، چون یه جورایی دارم از این زجر کشیدنه، اتفاقا لذت میبرم!

شاید از این که بقیه بگن آخی، راس میگی، بگن حق با منه یا حتی پیش خودم فک کنم که فلانی به من مدیونِ و اون دنیا تقاصش رو میده یا اینکه پیش خودم فک کنم من چقد میفهمم یا اینکه چقدر باگذشت هستم

ممکنه اینارو هم به زبون نیاریما، اما توی خودمون که ریز بشیم و احوالاتمون رو بررسی کنیم میبینیم عه عه عه عه، تهِ تهش، محرک من توی کارام فلان حس و فلان تحقیر درونیه


مردی که دائم از بدیِ برادر خانمش میناله

زنی که همیشه از حسادت ها و بدخواهی های جاری* و خارسوش* شاکیه

پسری که دائم از نارفیقی های دوستاش و نا امیدی از زندگیش میناله و زود از همه چی عصبانی میشه

دختری که همیشه یه حسِ تحقیر از زن بودنش رو همه جا با خودش حمل میکنه


ریشه اش توی چیه رو نمیدونم، احتمالا به گذشته و تجربیات قدیمی مون برگرده که حک شده توی ناخودآگاهمون

این حرفا چیزی از بار گناه و مسولیت اونی که اذیتمون کرده کم نمیکنه ها؛

منظورم اینه که سر فلش تقصیر رو یکمی هم به سمت خودمون بگیریم


خیلی موقع ها این خودِ ماییم که دلمون میخواد از یه موضوعی زجر بکشیم و ناراحت شیم. انگار نیاز یا حسِ خاصی توی وجودمون میشه.


برای حلش تنها چیزی که ذهنم میرسه بررسی تصمیماتمونه.

شب به شب بشینیم و کارها و تصمیمات و حرفا و روابط اون روزمون رو بررسی کنیم. با این دید که چی شد من اون حرف رو زدم؟ به خاطرِ خدا؟ دل خنک شدنم؟ چزوندنش؟ حق همه ی همینه؟ مردا همه شون همینطورن؟

ببینیم ریشه ی کارامون چیه.

و ریشه ی درستش چی باید باشه.

همین.


حالا که نزدیک محرم داره میشه میخوام کم کم تمرین کنم که یه چله از دهم محرم شروع کنم و به حساب خودم برسم که محرک هام چیاس. عملم از کجا نشات میگیره.

ده دقیقه قبل از خواب، توی سجاده


ان شاء الله ختم میشه به اربعین

کربلا حساب رو با امام حسین صاف میکنیم


یه منظور دیگه هم از زودتر گفتنم دارم.

شما هم به این حساب رسی دعوتید. از عاشورا . (تمرینش رو میشه از همین الانا شروع کرد)

ان شاء الله اربعین زیر قبه امام حسین ببینیم همو.

بسم الله.


*جاری یعنی خانمِ برادر شوهر؛ خارسو یعنی مادر شوهر

*عنوان: سوره قیامت آیه 14


تبلیغات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

قالب های سیلیکونی تعمیر گیربکس خودرو استعلام هزینه ثبت شرکت مشاوره درمانی گنج های کلام فرش لطفی پکیج تبلیغات انتخاباتی , مشاور انتخابات و تبلیغاتی آشپزی آسان و سریع وبلاگ قاصدک 24